طراحی صحنه‌ی تئاتر با تأکید بر آراء آناکساگوراس

اشتراک گذاری:

انچه در این مطلب خواهید خواند

چکیده

صحنهپردازی تئاتر همواره حاصل ترکیب دو حوزه هنر و علم بوده است. در این میان یکى از حوزههای بنیادینى که باعث غنای طراحى صحنه مىشود، فلسفه است. قلمروی که مىتواند به عنوان ضلع سوم مثلث کمال در صحنهپردازی، وارد عمل شده و منجر به تکامل این حوزه در تئاتر و هنرهای نمایشى شود. این نوشتار تلاش دارد تا با گذری اجمالى بر فلسفه آناکساگوراس این ایده را مطرح کند که مىتوان از فلسفه و برخى مفاهیم بنیادین آن، به صورت مستقیم در صحنهپردازی تئاتر بهره برد و باعث توسعه هرچه بیشتر آن شد. برای این منظور، آناکساگوراس نمونهی بى نظیری در پرداختن به چنین ایدهای بهشمار مىرود. او از یک سو آشنایى کامل و بى واسطهای با تئاتر و نمایشگران یونانى از جمله اوریپید داشت و از سوی دیگر در زمرهی یکى از دانشمندان و فلاسفه بزرگ یونان باستان به شمار مىرفت. آنچه مسلم است پرداختن به تمام ابعاد نظریات فلسفى و علمى آناکساگوراس در این نوشتار امکانپذیر نبوده و نگارنده تلاش کرده است به اجمال به معرفى برخى مفاهیم کلى نظریات این

فیلسوف یونانى پرداخته و آنها را با فرایند خلق صحنهپردازی تئاتر تطبیق دهد. کلیدواژهها: آناکساگوراس، فلسفه، پرسپکتیو، تئاتر، طراحى صحنه.

مقدمه

آیا اصولا رابطه خاصى میان فلسفه و تئاتر وجود دارد؟ آیا این دو حوزه مهم در ساحت اندیشهورزی انسان، از فصلهای مشترک با یکدیگر برخوردارند؟ نظریهپردازان معاصری تلاش کردهاند تا از منظر فلسفه به هنرهای اجرایى1 نگریسته و با منطق مطالعات بینا رشتهای، این دو حوزه را در تعامل با یکدیگر بدانند. نوعى فلسفه تحلیلى که در فاصله میان سالهای 1881 تا جنگ جهانى اول شکل گرفت و هنر را نیز مورد توجه قرار داد. «از برجستهترین چهرههایى که نظریههای مرتبط با هنر را در سنت تحلیلى شکل دادند _غالبا با اشاراتى آشکار به تئاتر و اجرا_ مىتوان از این افراد نام برد: ریچارد وولهیم2، نلسون گودمن8، کندال والتون1، آرتور دانتو8، نوئل کرول6».1 در مطالعات و نظریههای این پژوهشگران، پرسش از «چیستى فلسفه» به همان اندازه پرسشى فلسفى به نظر مىرسد که پرسش از «چیستى تئاتر».3 این پرسشهای فلسفى را شاید بتوان در ماهیت خود تئاتر و خاستگاه آن جستوجو کرد. هنری که محصول دوران گذار انسان از عصر اساطیر به عصر فلسفه است. بیراه نیست که منشاء پیدایش تئاتر را یونان باستان مىدانند؛ بخشى از جهان باستان که تئاتر و فلسفه را به وجود آورد و آنها را به اوج رسانید. بدین ترتیب تئاتر و فلسفه چنان درهم تنیدند که بعدها بسیاری از «نظریهپردازان، چرخش تئاتری استعارهها و چهرههای کلیدی خود را از تئاتر [وام گرفتند]: هگل9 از تراژدی

یونانى، نیچه از ریچارد واگنر، بنیامین از تراژدی باروک و دلوز از آرتو». اما در این میان و بهرغم مطالعات بسیاری که در زمینه فلسفه و تئاتر صورت گرفته، کمتر نظریه پردازی مستقیما به حوزه طراحى صحنه تئاتر و پیوند آن با فلسفه پرداخته است. این در حالى است که قدمت طراحى صحنه با شکلگیری خود تئاتر یونانى برابری مىکند. اگر اشیل و سوفوکل را نخستین تراژدینویسان تاریخ تئاتر بدانیم، بىتردید باید از آگاتارکوس نیز به عنوان یکى از مهمترین نقاشان صحنه آثار آنها نام ببریم. کسى که

«ناتورالیسم و نقاشى اروپا»، وامدار میراث او به شمار مىآید. در فهرست طراحان و نقاشان صحنه یونان مىتوان نام آناکساگوراس، دانشمند و

فیلسوف را نیز مشاهده کرد. کسى که ظاهرا هیچگاه دست به طراحى صحنه نزد یا حداقل مدرکى در این باره وجود ندارد؛ با این حال رابین تارلو لیسى عنوان وی را در فرهنگ طراحان صحنه خود درج کرده است. بدین ترتیب مىتوان مشاهده کرد که فلسفه و تئاتر یونانى _و حتى طراحى صحنه آن_ تا چه حد از پیوندهای عمیق برخوردار بوده‌اند.

اگرچه آناکساگوراس را نمىتوان مستقیما طراح صحنه دانست اما او را مىتوان از نخستین واضعان و شارحان پرسپکتیو دانست. مؤلفهای که اصلى بدیهى و الزامى در طراحى صحنه تئاتر به شمار مىرود. «در ابتدا آگاتارکوس، در آتن، آنگاه که آئشیلوس [اشیل] یک تراژدی را بر صحنه آورد، صحنهای را نقاشى کرد و تقریظى بر آن گذاشت. این موضوع دموکریت1 [دموکریتوس] و آناکساغورس [آناکساگوراس] را ترغیب کرد تا درباره آن بنویسند، (آنان) نشان دادند چگونه، با تعیین نقطهای مرکزی در جایى مشخص، خطوط باید طبیعتا با توجه به نقطه دید و انحراف شعاعهای بینایى تقاطع

یابند». محققان متعددی درباره این ادعای ویتروویوس تحقیق کرده و اظهارات وی را

تأیید یا مورد تردید قرار دادهاند. از جمله اریش فرانک که در سال 1133 اظهار داشت: «آناکساگوراس بینان ریاضى گونه قوانین پرسپکتیو را کشف و از آن در قواعد سایه روشن استفاده کرد. این نظریه فرانک در زمان انتشار خود با اقبال روبهرو نشد؛ تا جایى که جى سارتون تنها چهار سال پس از نظریه فرانک در مقاله خود تحت عنوان “مقدمهای بر تاریخ علم” ضمن پذیرش ادعای ویتروویوس، استدلال کرد “آناکساگوراس (همچون آگاتارکوس که درباره او هم نوشته است) به پرسپکتیو نیز علاقمند بوده و از آن برای “مقاصد نمایشى” استفاده کرده است». اما پژوهشگری که مطلقا در برابر ویتروویوس ایستاد و نظر او درباره آناکساگوراس را مردود دانست، جى برنت بود. او نیز در سال 1166 در کتاب فلسفه اوليه یونان نوشته معمار رومى تردید کرده و آن را بسیار «نامحتمل» دانست. با تمام این اوصاف و پس از گذشت حدود صد سال از ابراز نظر فرانک و پژوهشهای متعددی که درباره خدمات و کشفیات علمى و فلسفى آناکساگوراس انجام شده است؛ باید نظر وی را محتملتر و نزدیکتر به حقیقت دانست. در راستای نظر سایدر، اگر آناکساگوراس توانسته باشد ابعاد خورشید (اگرچه با خطایى فاحش) و قواعد کسوف را محاسبه کرده باشد؛ آیا نمىتوان او را نخستین شارح و
تبیینکننده قواعد ابتدایى پرسپکتیو نیز دانست؟ این در حالى است که آناکساگوراس پیوندی عمیق و نزدیک با تئاتر آتن داشت.

آناکساگوراس، پریکلس (131 – 111 پیش از میلاد)، آسپاسیا8 (معشوقه پریکلس) (111 – 181 پیش از میلاد)، فیدیاس6 (131 – 181 پیش از میلاد) و سقراط1 (311 – 181 پیش از میلاد) از جمله مشتریان ثابت نمایشهای اوریپید در تئاتر دیونیزوس بودند و به اتفاق یکدیگر به تماشای آثار وی مىنشستند. بدین ترتیب شخصیت آناکساگوراس را مىتوان اضلاع مثلث قدرتمندی دانست که وجوه آن را به تناسب، علم، فلسفه و هنر تشکیل مىدادند.

در همین راستا آناکساگوراس فیلسوف را مىتوان بهترین نمونه به منظور بررسى سازوکار فلسفه در صحنهپردازی تئاتر دانست. کسى که «برای نخستین بار عقل را از اوصاف ذاتى محرک قلمداد نمود و از این زمان خداوند به عنوان موجودی انتزاعى از قلمرو اسطوره خارج شد و به عرصه لوگوس وارد گردید». کنشى که تئاتر یونان نیز همگام با فلسفه آن، انجام داد و نمایشنامه نویسانى همچون اوریپید در این مسیر گام نهادند. از آنجا که این نوشتار یک پژوهش بینارشتهای میان تئاتر و فلسفه به شمار مىرود و قاعدتا بسیاری از مخاطبان آن را فعالان تئاتر و هنرهای نمایشى تشکیل مىدهند _ضمن عذرخواهى از خوانندگان آشنا به فلسفه_ لازم است این نکته بیان شود که نگارنده ناچار بوده علاوه بر نقش آناکساگوراس و فلسفه او در صحنهپردازی، بخش ابتدایى از مقاله رابه زندگى این فیلسوف/ دانشمند یونانى اختصاص دهد.

آناکساگوراس که بود؟

آنکساگوراس پسر هگسیبولوس در سال 011 یا 111 پیش از میلاد در ناحیهای واقع در آسیای صغیر تحت عنوان کلازومنا به دنیا آمد. کاپلستون (1111-1118) او را شهروندی قطعا ایرانى دانسته است؛ «زیرا کلازمنا پس از سرکوب شورش ایونى [توسط ایرانیان] فتح شد» و حتى اظهار شده است که وی با سپاه ایران به آتن وارد شد. «اگر او در 31 سالگى به هنگام لشگرکشى خشایارشاه به آتن آمده باشد، احتمالا در سپاه خشایارشاه به خدمت مشغول بوده است، زیرا او به عنوان یک کلازومنایى، مطیع پارسیان بوده است». آناکساگوراس در آتن سکونت گزید و «مدت سى سال در آنجا به تدریس پرداخت… وی نخستین فیلسوفى است که در آتن تدریس کرده است». آناکساگوراس به عنوان یار نزدیک پریکلس بخشى از وظیفه تعلیم او را نیز بر عهده گرفت. از سوی دیگر میان او و آسپاسیا نیز صمیمت خاصى وجود داشت، تا جایى که در کلاسهای درس این فیلسوف زن یونانى نیز شرکت مىکرد. «هنگامى که آسپاسیا؛ در حدود سال 101 به آتن وارد شد، مدرسهای برای تعلیم فلسفه و معانى بیان تأسیس و زنان را دلیرانه به شرکت در امور اجتماعى و تحصیل علوم عالیه تشویق کرد. دختران بسیاری از خانوادههای شریف به مدرسه او آمدند و شوهرانى چند، زنان را برای کسب علوم به نزد او بردند. مردان نیز در مجالس درس او حاضر مىشدند و پریکلس و سقراط،و شاید آناکساگوراس، اوریپید، آلکیبیادس، و فیدیاس از آن جمله بودند». از دیگر چهرههایى که آناکساگوراس پس از اقامت در آتن با او آشنا شد و تأثیر شگرفى بر وی گذاشت اوریپید نمایشنامهنویس بود. کسى که بارها در آثار خود از دستاوردهای علمى و فلسفى آناکساگوراس بهره برد و از آنها استفاده کرد. «در تمام آنها [آثار اوریپید] به قطعیت اوریپید در مواجهه با رویکردهای آناکساگوارس برمىخوریم و احتمالا ما را به این نتیجه مىرساند که اوریپید و آناکساگوراس به دفعات با یکدیگر مواجهه داشتهاند». در همین راستا مىتوان به یک نمونه در آثار اوریپید اشاره کرد.

همسرایان در جایى از نمایشنامه آلکستیس (تصویر 1) مىخوانند: «مردی در خاندان ما وجود داشت که تنها پسرش را مرده یافت، جوانى سخت شایسته عزاداری. مرده بود در خانه وی. و او هنوز این مصیبت را با خود حمل مىکند. همچنان بى فرزند با موهایى خاکستری و سالها فاصله با بهبودی». به احتمال بسیار اوریپید این کنایه را به آناکساگوراس و مرگ واقعى پسر وی وارد کرده است. آناکساگوراس علاقه چندانى به دنیا نداشت و اوریپید و سایر نویسندگان یونانى به خوبى این موضوع را دریافته بودند. «مىگویند هنگامى که هم زمان خبر محکومیت خودش و خبر مرگ پسرش (یا پسرانش) را شنید، در مورد اولى اینگونه اظهار نظر کرد که “طبیعت مدتها پیش از این هم من و هم داورانم را محکوم کرده است” و در مورد دومى گفت که “مىدانستم که آنها را میرنده بار آوردهام”».

نظریات علمى و اندیشه انتقادی آناکساگوراس در نهایت باعث فرار وی از آتن شد. او پس از 31 سال تدریس در آتن تحت اتهامات متعدد قرار گرفت. دیوژن معتقد است او به هواداری از ایرانیان متهم شد و افلاطون بر این باور بود که «آناکساگوراس تعلیم مىکرد که خورشید یک قطعه سنگ گداخته است و ماه از خاک ساخته شده است».

آناکساگوراس محکوم شد و به زندان افتاد؛ اما به واسطهی تلاشهای پریکلس از بند رها شد و مقدمات فرار وی به لامپساکوس آیونى فراهم آمد. او در این شهر مدرسهای بنا نهاد و مبادرت به آموزش کرد. آناکساگوراس پس از یک ماه از درگذشت بزرگترین دوست و حامى خود، پریکلس، در تبعید درگذشت. بدین ترتیب حرکت درخشان علم یونان به پایان رسید و «در همان حال که جوانان آتنى با شور و شوق تمام به تحصیل نجوم و تشریح تطبیقى پرداخته بودند، قوانین جاهلانه و شکنجه و آزاری که بر آناکساگوراس و آسپیا و سقراط رسید، پیشرفت علم را متوقف ساخت».1 آریستوفان،2 کمدینویس، معتقد بود «بر اثر شکاکیت سقراط، آناکساگوراس و سوفسطائیان، مبانى اخلاقى مردمان، که زمانى موجب نظام اجتماعى و استقلال فردی بود، یکسره متزلزل شده‌است».

جوهر فلسفی آناکساگوراس

بر روی نظریات آناکساگوراس نقدها و تفاسیر گوناگونى نوشته شده است. از ارسطو تا ابن سینا وصدرالمتألهین. در این میان ارسطو ضمن نقد برخى آراء آناکساگوراس، او را دارای نبوغى شگرف مىداند. «آناکساگوراس از “نبوغ” بهمثابه ابزاری دستساز به منظور ترتیب دادن هستى استفاده مىکند و زمانى که با مشکل ارائه دلیل برای وجود ضرورت پدیدهها روبهرو مىشود، به نبوغ خود رجوع مىکند». آناکساگوراس معتقد بود هیچ مؤلفهای در جهان به صورت مجرد وجود ندارد و بخشى از هر چیز در چیز دیگر حضور دارد. او تمام اشیاء را تا بى نهایت قابل تجزیه مىدانست. «از آنجا که چیزی نمىتواند

در قالب حداقل یک شىء وجود داشته باشد، چیزها نمىتوانند به صورت جداگانه وجود داشته باشند یا خود موجد خویشتن باشند». اریک لویس ادعا مىکند آناکساگوراس زمینههای ابتدایى فیزیک را بنیانگذاری کرده است. در همین راستا «آناکساگوراس چهار قاعده فیزیک را بنیانگذاری کرد: اصل عدم ایجاد شدن، اصل ترکیب کیهانى، اصل غلبه و اصل تقسیم‌پذیری لایتنهاهى». شیوهی رهیافت آناکساگوراس، کاملا تجربى بود. درست به همان ترتیب که با تماشای صحنهپردازی آگاتارکوس و مطالعه یادداشت وی موفق به تبیین قواعد ابتدایى پرسپکتیو و علم اپتیک شد. «آزمایشهای [آگاتارکوس] با نقطه گریز (خطوط پسرونده در طراحى معماری که در یک نقطه به هم مىرسند) فیلسوفان معاصرش (دموکریتوس و آناکساگوراس) را تشویق به مطالعه نظری پرسپکتیو کرد». بدین ترتیب شاید بتوان این مورد تجربى را در زمره یکى از نخستین پیوندهای ماندگار و درست میان هنر، دانش و فلسفه دانست. در حالى که به نظر مىرسد تأثیر فلسفه آناکساگوراس بر هنر یونانى عمیقتر از این مورد خاص بوده باشد. «امروزه شنیدن این مطلب‌برای‌بسیاری‌عجیب‌است‌که‌سرچشمه‌خلق تمامى آثارآکروپولیسآتن_از جمله معماری، فرایند ساخت و اجرای هنرمندانه آن_ مجسمهسازی به نام فدیاس بوده که در طول زندگى‌اش در خانه پریکلس مباحثات روزانهای را درباره هنر و معماری با دوستان همفکر خود و به ویژه آناکساگوراس فیلسوف داشته است». تجربهگرایى، اساس

فهم و درک فلسفى آناکساگوراس بوده است. درست مانند یک دانشمند اثباتگرا1 که همه چیز را در بوته آزمایش قرار داده و از نتایج به دست آمده استنتاج مىکند. فارغ از دین رایج، اساطیر و آیینهای مرسوم در یونان باستان.

«او باید از گردآوری برخى اطلاعات تجربى استفاده کرده تا بتواند خود را به عنوان دانشمندی نابغه و شاید نخستین اخترشناس تجربى با نظریههای تأثیرگذار علمى تثبیت کند». یکى از نمونههای مهمى که در همین زمینه ثبت شده و به عنوان یکى از نقاط عطف حیات علمى و فلسفى آناکساگوراس از آن یاد مىشود ماجرای “قوچ تک شاخ” است. «ارسطو گوید که آناکساگوراس مىکوشید برای هر چیز علت طبیعى بیان کند. وقتى گوسفندی را نزد پریکلس آوردند که که فقط یک شاخ بر پیشانى داشت و کاهن غیبگو آن را از علامات آسمانى دانست؛ ولى آناکساگوراس سر حیوان را شکافت و نشان داد که مخ وی به جای آن که از دو طرف جمجمه را پر کند، در وسط نمو کرده و یک شاخ به وجود آورده است. آناکساگوراس سقوط شهاب سنگ را بر اساس قوانین طبیعى تعلیل کرد و افکار ساده دلان را برانگیخت و بسیاری از خدایان و قهرمانان اسطورهای را تا پایه مجرداتى مجسم تنزل داد».  اسکار براکت، تاریخنگار بزرگ تئاتر قرن بیستم اظهار مىدارد: «دموکریتوس و آناکساگوراس بسیاری از مسائل خود را در صحنه تئاتر جستوجو و حل و فصل کردهاند».1 همانطور که پیش از این عنوان شد، آناکساگوراس هیچگاه مبادرت به صحنه‌پردازی تئاتر نکرده است؛ اما نظریات فلسفى و علمى او از چنان بنیانهای

مستحکم طراحى صحنه برخوردار است که گویى یک طراح صحنهی تئاتر وارد حوزه فلسفه شده و به نظریهپردازی دست زده است. در همین راستا و برای تبیین این رویکرد، سه مؤلفه عمده را مىتوان از میان آراء وی گلچین کرد:

1. در تمام چیزها بخشى از همه چیز وجود دارد.

1 3. هر چیز در ارتباط با چیزهای دیگر است.

2 3. بخشهای مختلف هستى ضمن پایبندی به انواع خالص درون خود، متفاوت به نظر مىرسند.  مسائلى که آناکساگوراس مطرح مىکند بخشى از فلسفه طبیعى هستند که قوانینجاری در طبیعت را رمزگشایى مىکنند. از طریق همین رمزگشایى است که مىتوان از آنها به منظور تبیین روشها و شیوههای صحنهپردازی، تشکیل فرم و زایش آنها بهره برد. در جایى که ویتروویوس در کنار آناکساگوراس، از سایر فیلسوفان طبیعتگرای یونانى نیز یاد مىکند و اظهار مىدارد: آنگاه که به فلسفه طبیعى مىرسیم، طالس از ملطیه، آناکساغورس [آناکساگوراس] از کلازومنائه، فیثاغورس از ساموس، کزنفان1 از کولوفون و ذیمقراطیس [دموکریتس] از آبدرا  به طرق مختلف تحقیق کردهاند و برای ما قوانین و نحوه کار (آن) قوانینى را که طبیعت به کمک آنها طبیعت (جهان) را اداره مىکند باقى گذاشتند.  فلسفهای که آناکساگوراس به آن مىپردازد و بر اساس آن قوانین هستى را تبیین مىکند، بر اساس پیوند میان بحث الهى و عقل استوار است. عقلى که مستحکم طراحى صحنه برخوردار است که گویى یک طراح صحنهی تئاتر وارد حوزه فلسفه شده و به نظریهپردازی دست زده است. در همین راستا و برای تبیین این رویکرد، سه مؤلفه عمده را مىتوان از میان آراء وی گلچین کرد:

1. در تمام چیزها بخشى از همه چیز وجود دارد

1 3. هر چیز در ارتباط با چیزهای دیگر است.

2 3. بخشهای مختلف هستى ضمن پایبندی به انواع خالص درون خود، متفاوت به نظر مىرسند. مسائلى که آناکساگوراس مطرح مىکند بخشى از فلسفه طبیعى هستند که قوانین جاری در طبیعت را رمزگشایى مىکنند. از طریق همین رمزگشایى است که مىتوان از آنها به منظور تبیین روشها و شیوههای صحنه‌پردازی، تشکیل فرم و زایش آنها بهره برد. در جایى که ویتروویوس در کنار آناکساگوراس، از سایر فیلسوفان طبیعتگرای یونانى نیز یاد مىکند و اظهار مىدارد: آنگاه که به فلسفه طبیعى مىرسیم، طالس از ملطیه، آناکساغورس [آناکساگوراس] از کلازومنائه، فیثاغورس از ساموس، کزنفان1 از کولوفون  و ذیمقراطیس [دموکریتس] از آبدرا  به طرق مختلف تحقیق کردهاند و برای ما قوانین و نحوه کار (آن) قوانینى را که طبیعت به کمک آنها طبیعت (جهان) را اداره مىکند باقى گذاشتند. فلسفهای که آناکساگوراس به آن مىپردازد و بر اساس آن قوانین هستى را تبیین مىکند، بر اساس پیوند میان بحث الهى و عقل استوار است. عقلى که موجد حرکت بوده و همه چیز را تحت تسلط خود قرار مىدهد. «در میان فیلسوفان هفت گانه یونان که خود را در راه شناخت طبیعت و منش و ماهیت آن وقف کرده بودند، آناکساگوراس اولین فیلسوفى بود که از عقل سخن به میان آورد. در واقع او اولین فیلسوفى بود که قبل از دیگران اعتقاد یافت که عقل و فهم بر تمام موجوداتى که حیات دارند، حاکم است و هستى عالم را سامان مىبخشد». در چنین شرایطى است که درک انسان از جهان، معطوف به “زمان” و “مکان” مىشود و همچون مرلو پونتى که معتقد بود «سوژه خود زمان است»، لحظه حاضر، یا همان تجربه دریافتى بى واسطه، از ژرفای زمانى- مکانى برخوردار مىشود. بدین ترتیب، تئاتر _که نمایش زمان و مکان در زمان حال است_ پیوندی عمیق با فلسفه پیدا کرده و نوس آناکساگوراسى بر آن انطباق مىیابد این در حالى است که «به زعم او [آناکساگوراس] عقل یا نوس، ناکرانمند و خودپاینده است و با چیزی آمیخته نیست. بدیهى است که آناکساگوراس، نوس را وجودی مادی و در عین حال لطیف مىشمرد و آن را اشغالکنندهی مکان مىدانست». در این شرایط که «به نظر او کارکرد نوس، ایجاد جنبش و حرکتى دورانى در توده آمیخته است»، جنبش یاد شده وارد عرصه تئاتر شده و علاوه بر کنش، باعث شکلگیری حرکت در صحنهپردازی، پرسپکتیو و امتداد خطوط بصری مىشود. اندیشه آناکساگوراس از چنان قدرتى برخوردار بود که علاوه بر هنر، بر الهیات انتهای قرون میانه و اوایل رنسانس نیز تأثیر گذاشت و کسانى همچون آکوئیناس قدیس و نیکولاس کوزایى نیز آن را همچنان تازه و سرشار از طراوت یافتند. «به نظر نیکلاس، که نظریه آناکساگوراس را تقریبا بیست قرن

بعد از گزارش ارسطو خواند، آن نظریه کاملا زنده مىنمود و همچنان ارزش کندوکاو داشت و پر از احتمالات بود. اندیشهها هرگز نمىمیرند؛ آنها عمر نامحدود دارند و همواره آمادهاند تا اذهانى را که نیازمند آنها هستند نیروی تازه ببخشند».

برای تغییر این متن بر روی دکمه ویرایش کلیک کنید. لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است.

آناکساگوراس و رشد و تکثیر صحنه بسیاری از طراحان صحنه شکلگرای تئاتر، فرایند صحنهپردازی خود را از پلان  آغاز مىکنند. «لوکوربوزیه  (1160 – 1888) در بحث فرم به دو گونه فرم خاص و فرم عام معتقد است. بهزعم وی این فرمها هستند که سیستم را به وجود مىآورند». در همین زمینه او اولین قدم طراحى را رجعت به پلان و انتخاب فرم مرکزی مىداند. از سوی دیگر جفری اچ. بیکر مدرس روشهای تحلیل و طراحى مدرسه معماری نیو اورلئان  نیز مىنویسد: «ساختار نهایى از بنیان آن [پلان] سرچشمه مىگیرد و بر اساس روشى که به عنوان پلان بر روی زمین ترسیم شده است گسترش مىیابد. پلان بنیان آن محسوب مىشود. بدون پلان نه هدف و بنیانى وجود دارد، نه ریتم، نه حجم و نه ارتباط» زمانى که یک طراح صحنه به یک فرم خاص توجه مىکند و آن را بر ساختار پلان منطبق مىسازد نخستین گام در فرایند صحنه‌پردازی را آغاز کرده است. او در قدمهای بعدی به سراغ فرمهای دیگر رفته و شکل ابتدایى خود را توسعه و گسترش مىدهد. به عبارت دیگر، از این مرحله به بعد، فرم ابتدایى شروع به رشد کرده و خود را هر لحظه تکمیلتر مىکند. بدین ترتیب طراح صحنه به فرم ابتدایى بهمثابه یک ارگانیسم زنده نگاه کرده که در فرایند رشد، فرمهای دیگر را از بطن خود به وجود مىآورد. در فلسفه طبیعى آناکساگوراس نیز مشابه همین رویکرد را به روشنى مىتوان مشاهده کرد. (نگاه کنیم که آناکساگوراس عادت داشت بر زمین خاکى فرمهای مختلف را ترسیم و از شکلگیری آنها به نتابج متعدد دست یابد). گاهى اوقات شکل یک ارگانیسم مىتواند دستخوش تغییرات عمدهای شود (مانند تغییر یک کرم ابریشم به پروانه). فرایند رشد مىتواند نه تنها شامل ادغام ذرات جدید بافتها شود؛ بلکه مىتواند از جایگزینى ذرات موجود به جای یکدیگر برخوردار شود. (مانند ریزش برگ درختان در پاییز و دوباره درآمدن برگها در فصل بهار).

از دو اصل اول آناکساگوراس برای تبیین این فرایند مىتوان بهره برد. به عنوان مثال اگر فرم ابتدایى ما یک مستطیل ساده باشد، فرمهای دیگر پلان، از همین مستطیل مشتق شده و شکلهای دیگر را به وجود مىآورند. ضمن آن که فرمهای بعدی همچون اندامهای یک ارگانیسم زنده، با یکدیگر ارتباط داشته و هر یک، دیگری را پشتیبانى و حمایت مىکنند. از سوی دیگر به این نکته توجه داشته باشیم که طراحى صحنه، یک “نظم معقول” است. در طراحى صحنه، فرم به صورت مجرد، مستقل و بدون پشتوانه محتوا و مفهوم متن1 به وجود نمىآید و همه چیز بر اساس آن شکل مىگیرد. به عبارت دیگر، این درونمایه یا مفهوم یک اثر نمایشى است که فرم و چگونگى تکامل و تثبیت آن را تعریف کرده، به آن جهت مىبخشد و آن را کامل مىکند. همانطور که در سطور پیشین عنوان شد، در فلسفه آناکساگوراسى، “عقل”  عامل حرکت و دگرگونى شناخته مىشود. «عقل در اندیشه آناکساگوراس از جسمیت و مادیت به دور است و جهان را به وجود نیاورده، بلکه تنها به آن شکل بخشیده است… عقل با هدفهای معین موجب حرکت و دگرگونى ماده مىشود و جهانى با نظم معقول پدید مىآورد». از این دیدگاه آناکساگوراس مىتوان در تمام مراحل فرایند طراحى صحنه به صورت کامل استفاده کرد و آن را عمیقا با فرایند صحنهپردازی _از ایدهیابى تا جمعبندی نهایى_ هماهنگ دانست. مؤلفهای که همچون سایه در تمام مراحل حضور دارد و به شکلى نامحسوس و غیر مستقیم بر شکلگیری صحنه تأثیر مىگذارد. طبق نظریه آناکساگوراس “عقل” میزان مواد گوناگون را در ترکیب با یکدیگر تعیین مىکند و مواد مشابه را در کنار یکدیگر گرد مىآورد. رشد موجودات زنده، وابسته به قدرت عقل در درون پیکرهاست. این عقل جاری در متن و ذهن است که میزان، کیفیت و کمیت چگونگى استفاده از فرم، رنگ، بافت و نور در صحنه را تعیین مىکند. مارگارت ریزور (3111 – 1131) نویسنده و پژوهشگر کانادایى نیز در مقاله خود تحت عنوان معنای آناکساگوراس، “وجود” آناکساگوراسى را در رابطهای مستقیم با جوهر وجودی ارزیابى مىکند. امکان ندارد وجود به صورت مجزا وجود داشته باشد. در همین راستا سه امکان مجال ظهور مىیابد: بزرگ و کوچک، نقیضها و جوهر وجودی.  بدین ترتیب عقل به عنوان جوهر درونى پیکرها وارد عمل شده، شالوده فرمهای ابتدایى و بعدی را بنا نهاده و حرکت رو به رشد آنها را تعیین و جهتدهى مىکند. در این میان، عقل وظیفه مهم دیگری را نیز بر عهده مىگیرد. عقل، نقیضها را نیز شکل مىدهد و وحدت میان آنها را به وجود مىآورد. طرح نهایى، آمیزهای از هماهنگى و کنتراست خواهد بود و از هستى تا صحنهپردازی تئاتر را با فرمولى مشابه به وجود مىآورد. از سوی دیگر در نزد آناکساگوراس، همه چیز در همه چیز قرار دارد. بدین ترتیب تمام اجزاء صحنه تئاتر، خود به یک کلیت تمام یافته تبدیل شده و هریک از اعتبار کامل برخوردار مىشوند. جوهر وجود از چنان اهمیتى برخوردار است که برخى فیلسوفان از مفهوم “عقل”آناکساگوراس عبور کرده و اهمیتى دو چندان به آن مىدهند. به عنوان مثال، مىتوان به فلاسفهای همچون ارسطو و افلاطون اشاره کرد. ارسطو گامى فراتر [از آناکساگوراس] نهاده و اظهار داشت این چیزها نه تنها در قالب شکل و جسمانیت معنا مىیابند؛ بلکه از جوهر و مفهوم [نیز] برخوردارند. افلاطون نیز در بحث شکلگیری ماده به مفهوم “اخلاق” اشاره مىکند. مفهومى که در جایگاه اندیشهورزی آناکساگوراس به آن اشارهای نمىشود. در اینجا باید به پدیده تفاوت فرمهای آناکساگوراسى نیز اشاره کرد. فرم نهایى ضمن پایبندی به انواع خالص درون خود و رابطهای که میان اجزاء خویش دارد، متفاوت با سایر آثار به نظر مىرسد. این همان اصل غایى طراحى صحنه درست و منطبق بر بستر متن نمایشى است. اجزاء صحنهپردازی نهایى، ضمن پایبندی به ماهیت فرم خود و رابطهای که میان یکدیگر برقرار مىکنند، باید متفاوت به نظر برسند. فرمهای این گونه طراحى صحنه وحدت اضدادی هستند که حول محور “عقل” طراح کارگردان، پدید مىآیند و انواع و اقسام طرحهای صحنه را شکل مىدهند.

آناکساگوراس و پرسپکتیو صحنه‌در یونان باستان بعضا مىتوان مناظر برخوردار از پرسپکتیو را مشاهده کرد. این جلوههای سه بعدی در گلدانها، نقوش برجسته و نقاشىهای دیواری به نمایش درآمدهاند. اما در مقطعى از تاریخ نقاشى یونان باستان مفهوم پرسپکتیو دستخوش تحول شد. شاید بتوان در راستای اظهارات سوزان وودفورد این تغییر و تحولات را در عرصه تئاتر یونانى جستوجو کرد. احتمالا از نیمه دوم ق م هنرمندان علاقمند شدند که فضا را نه صرفا به عنوان محیط اطراف آدمها و اشیا بلکه با استقلال کامل به نمایش بگذارند. صحنه‌هایى که از قرن پنجم ق م برای تئاتر نقاشى کرده بودند، علاقه به پرسپکتیو را ایجاد کرده بود. این مورخ تاریخ هنر، آگاتارکوس را پیشگام تحولات شگفتانگیز حوزه پرسپکتیو مىداند و ادامه مىدهد: «گویا آگاتارخوس [آگاتارکوس] نقاش صحنه پرسپکتیوی برای نمایشنامهای از آیسخولولس (آشیل) نقاشى کرده و دانشمندان روزگارش را به مطالعه نظری پرسپکتیو برانگیخته بود». در ارتباط با همین پروژه نمایشى، آگاتارکوس مبادرت به آفرینش پرسپکتیو خلاقانه و نگارش یادداشتى کرد که آناکساگوراس و دموکریتوس بر اساس آن مبادرت به نوشتن نظریه خطوط همگرا و درک مفهوم عمق کردند. این امر نشان داد که در لتههای نقاشى شده صحنه مىتوان نمودی از پیشزمینه و پسزمینه را با گزینش یک نقطه گریز و خطوطى که به آن مىرسند به نمایش گذاشت. با این حال پرسپکتیوی که ما امروزه مىشناسیم و آن را به کار مىبریم، پرسپکتیوی است که قوانین و ینیانهای آن در دوران رنسانس بنا نهاده و تبیین شده است. پرسپکتیو یونانى یا پرسپکتیو باستانى، در قواعد و چهارچوبها بعضا تفاوتهایى داشته است که بر اساس نقاط گریز مختلف شکل مىگرفت. اگرچه این تفاوتها آنچنان عمیق نبوده تا جایى که باعث بروز مجادلات مختلف در عصر حاضر شدهاند. در مقابل، اوا سى کلز ادعا مىکند: «نکته جالبى که پرسشهای بحثبرانگیزی را پیش کشیده است آن است که مردم عهد باستان موفق به کشف قواعد درست پرسپکتیو خطى، نقطه گریز و خطوطى که به آن مىرسند شدهاند. درست به همان ترتیب که امروزه در عکاسى شاهد آن هستیم». ویتروویوس [معمار رومى (10 پس از میلاد،81 تا 81 پیش از میلاد)] نوشتههای آگاتارکوس، دموکریتوس و آناکساگوراس را پس از گذشت حدود پانصد سال تشریح کرده و در آنها نه تنها هنر نقاشى، بلکه علم اپتیک را نیز ملاحظه کرده است. در طراحى صحنه تئاتر، پرسپکتیو را شاید بتوان عقلانىترین عنصر صحنه‌پردازی دانست. مؤلفهای که عمیقا با علم اپتیک و فیزیک در ارتباط است. پرسپکتیو تنها تصویری است که چشم انسان آن را به عنوان واقعیت قبول مىکند و احساسات انسانى مىتواند بر آن قضاوت کند. بدین ترتیب چه کسى بهتر از آناکساگوراس عقلگرا برای تبیین قواعد اپتیک در تئاتر یونان باستان. در همین راستا و با توجه به اظهارات اریک لویس که ادعا کرده است «آناکساگوراس بذر نظریههای فیزیک را تولید کرده است» . یا گراهام که اظهار داشته است،آناکساگوراس موفق به اندازهگیری قطر خورشید شده است مىتوان این فیلسوف دانشمند یونانى را مبدع قوانین ابتدایى پرسپکتیو و ارتقاء آن در صحنه تئاتر دانست. قوانینى که به رشد و تکامل خود ادامه داد تا در عصر رنسانس به وسیله فیلیپو برونلسکى کامل شد و به رشته تحریر درآمد.

نتیجه

آناکساگوراس علاوه بر تبیین قواعد پرسپکتیو، در فلسفه خود به سه نکته بنیادین اشاره کرده و به بسط و تشریح آنها پرداخته است. این که در تمام چیزها بخشى از همه چیز وجود دارد. هر چیز در ارتباط با چیزهای دیگر قرار دارد و بالاخره اینکه بخشهای مختلف هستى ضمن پایبندی به انواع خالص درون خود، متفاوت به نظر مىرسند. سه مفهوم یاد شده را مىتوان در فرایند صحنهپردازی تئاتر _از کشف ایده تا توسعه و بسط آن_ اعمال کرد و بر اساس آنها موفق به خلق نوعى زیبایىشناسى پلاستیک و تجسمى در صحنه شد. بدین ترتیب در گام نخست از فرایند طراحى صحنه، ایده بزرگ8 تصویری اثر، مىتواند شامل بخشهای متعددی باشد که این اجزاء و عناصر، از انبوه معانى، مفاهیم و زیبایىشناسى خود آن ایده به وجود آمده است. در قدم بعدی از فرایند صحنه‌پردازی نمایش، اجزاء دکور و صحنه باید از یک سو به واسطه فرم، رنگ، بافت و از سویى دیگر از طریق معنا و تحلیل محتوا با یکدیگر ارتباطى ناگسستنى و عمیق به وجود آورند. در نهایت و همگام با پایان یافتن فرایند طراحى صحنه، هر جزء از دکور بهرغم وابستگى و ارتباط با اجزاء دیگر صحنه، باید مستقل، برخوردار از هویت کامل و آزاد به نظر برسند بدین ترتیب با نوعى صحنهپردازی روبهرو خواهیم شد که در حرکتى دو سویه و شگفت‌انگیز، از کل به جزء و از جزء به کل حرکت مىکند. آنچه مسلم است، چنین ساختار منسجم و چند لایهای را جز به کمک فلسفه و مفاهیم بنیادین آن _در اینجا فلسفه آناکساگوراس_ نمىتوان به دست آورد. در نهایت مىتوان به نظر آلدو تاسى در مقاله «تئاتر و فلسفه»  اش استناد کرد که مىگوید: «فلسفه فعالیتى است که مىکوشد ما را به جایى ببرد که در آن مرزها و محدودهها تثبیت مىشوند و بدین ترتیب ما “مىبینیم” که چطور چیزها به وجود مىآیند. صحنه تئاتر هم به همین ترتیب عمل مىکند، تماشاخانه ذهن نیز محلى است برای دیدن و این فلسفه است که هنگامى که با ادراک چیزها سروکار داریم بر آنچه پنهان و تاریک است پرتو مىافکند و ما را قادر به دیدن آن مىکند. بدین ترتیب هم فلسفه و هم تئاتر، در اصل در حکم فعالیتهایى پا به عرصه نهادهاند که ما را از سطح تجربى معمول فراتر مىبرند و با جستوجوی حقیقت به مثابه فرایند تجلى درگیر مىکنند».